عقل سدی است درین راه که برداشتنی است


عشق خضری است که در مد نظر داشتنی است

هر چه جز دامن سعی است بود بر دل بار


آنچه از توشه درین ره به کمر داشتنی است

گر میسر نشود همرهی گرمروان


لنگ لنگان پی این قافله برداشتنی است

روزها گر به خموشی گذرانی چون شمع


شب دل سوخته و دیده ترداشتنی است

تا مگر دولت بیدار درآید از در


چشم چون حلقه شب و روز به درداشتنی است

جوش دریای کرم نیست به خواهش موقوف


چون سبو دست طلب در ته سرداشتنی است

نرسد دست کسی گر چه به آن شاخ بلند


دهنی تلخ به امید ثمر داشتنی است

تا ز بی برگی ایام خزان خون نخوری


در بهاران سر خود در ته پرداشتنی است

تا مبادا ز غریبی به غریبی افتی


در سفر پاس رفیقان حضر داشتنی است

از گرانجانی اگر پیرو نیکان نشوی


خس و خار از ره این طایفه برداشتنی است

خبر از بیخبران گر چه تراوش نکند


گوش امید به پیغام و خبر داشتنی است

چهره از خال معنبر نمکین می گردد


داغ چون لاله به هر لخت جگرداشتنی است

چون زمین پاک بود، تخم یکی صد گردد


مشت اشکی پی دامان سحر داشتنی است

تا به معنی نبری راه ز صورت صائب


عزت هر صدف از بهر گهر داشتنی است